يه روز داشتم تو خيابون استانبول راه مي رفتم بعد ديدم كه يه خانمي رويش را را خيلي صفت گرفته و دستش را از لاي چادرش آورده بيرون ، نمي دانستم كيست،
گفت آقا : "يه چيزي در راه خدا بده"
منم دست كردم توي جيبم يه پولي درآوردم تا خواستم بدم رويش را باز كرد گفت " خواستم امتحانت كنم ببينم تو واقعا دست درماندگان را مي گيري يا نه"
ديدم قمر (قمرالملوك وزيري) است
بي اختيار دستش را بوسيدم
از خاطرات علي تجويدي
استاد وقتي داشت اين رو تعريف مي كرد تا به اسم قمر رسيد بغض گلوش رو گرفت ...